خیز و رو آور بمعراج یقین
بی براق و رفرف و روح الامین
نیستی معراج مردان خداست
نیست معراج حقیقت غیر از این
سرنوشت عاشقان یکسر بلاست
عشق شد با درد و با محنت قرین
در حقیقت جمع آب و آتش است
لاف عشق و آگهی از کفر و دین
دست زن بر دامن دیوانگی
دور کن از خویش عقل دوربین
دیده ی خودبین خدابین کی شود
گفتمت رمزی برو خود را مبین
دل در آن چاه زنخدان پا نهاد
شد فلاطون محبت، خم نشین
عاشق آن باشد که نشناسد زهم
جنگ و صلح و لطف و قهر و مهر و کین
بی تو باشد عاشقان را صبح و شام
ناله ی جانسوز و آه آتشین
گفتگوی عاشق از علم است و ظن
های و هوی عارف از عین الیقین
چنگ زن در حلقه ی زلف بتان
تا بیابی معنی حبل المتین
غافلی غافل که صیاد اجل
با کمان کین بود اندر کمین
سر نگون شد تا ابد لات و منات
چون برآمد دست حق از آستین
هر زمانی وحدت ابراهیم وار
می سراید «لا احب الافلین»